▓█♦OnYx♦█▓

 

 

 

 

 

 داستان آبکی!!!

 

 

 

قطره ها در پشت سد، صف بسته بودند و یکدیگر را به سمت درییچه هل میدادند.

هر کدام از قطره ها در حالی که برای خروج به دریچه نزدیک میشدند، ضمن هل دادن بقیه، برای گذران وقت از گذشته و آینده خود حرف میزدند...

یکی از قطره ها مدام عطسه میکرد و مدعی بود با آب شدن برف کوه ها به آنجا آمده، گفت:

من یکی از سرما و دربدری خسته شده ام. دلم میخواهد از این به بعد، زمستان ها در لوله آب گرمکن زندگی کنم...البته پسرخاله ام در یکی از کشورهای خارجی به نام شوفاژ زندگی میکند . قرار است برایم دعوتنامه بفرستد...

 

البته ادامه داستان در حال نوشتن هستش!!!

 

 

 

نوشته شده در شنبه 28 خرداد 1390برچسب:داستان,داستان عبرت آمیز,داستان کوتاه,ساعت 17:14 توسط فرزاد| |


Power By: LoxBlog.Com