▓█♦OnYx♦█▓
داستان آبکی!!! قطره ها در پشت سد، صف بسته بودند و یکدیگر را به سمت درییچه هل میدادند. هر کدام از قطره ها در حالی که برای خروج به دریچه نزدیک میشدند، ضمن هل دادن بقیه، برای گذران وقت از گذشته و آینده خود حرف میزدند... یکی از قطره ها مدام عطسه میکرد و مدعی بود با آب شدن برف کوه ها به آنجا آمده، گفت: من یکی از سرما و دربدری خسته شده ام. دلم میخواهد از این به بعد، زمستان ها در لوله آب گرمکن زندگی کنم...البته پسرخاله ام در یکی از کشورهای خارجی به نام شوفاژ زندگی میکند . قرار است برایم دعوتنامه بفرستد... البته ادامه داستان در حال نوشتن هستش!!!
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |